کتابی وجود دارد به نام THE SECRET که در دل خود 12 نقطه در امریکای شمالی و جنوبی را نشان میدهد. این 12 نقطه هر کدام 12 گنج بسیار با ارزش دارند که هر کدام برای ثروتمند کردن 100 ها نفر کافیست.
اما پیدا کردن این 12 نقطه کار اسانی نیست زیرا تمامی نقاط و ادرس ها به صورت شعر و رمز و عکس معمایی طرح شده اما از سال 1982 که این کتاب پیدا شد تا سال 2005، کاوشگران گنج توانسته اند 2 گنج را رمز گشایی کرده و پیدا کنند.
این کتاب را byron preiss نوشته است که خود در یک حادثه رانندگی جان باخت اما کاوش برای پیدا کردن گنج های این کتاب همچنان ادامه دارد. این گنج ها توسط خود preiss خاک شده اند که برای باز کردن جعبه های گنج ها نیاز به یک کلید است. این کلید ها هرکدام در یک جای مخفی قرار دارد که در کتاب میتوان با رمز گشایی به انها رسید.
راست یا دروغشو نمیدونم ولی جالبه
لطفا
اینقدر با صدای بلند زندگی نکنید!
به دیگران چه ارتباطی دارد، شما چه شامی خورده اید یا چه مهمانی و تفریحی رفته اید!
به ملت چه ربطی دارد که شما امروز دعوایتان شده یا قصد بهمزدن رابطه تان را دارید.
اینکه جهیزیه یا سیسمونی شما خیلی لاکچری است یا همراه با عشق تان سوار بر لامبورگینی دور دور می کنید و یا به خاک سیاه نشسته اید و راه به راه غم و غصه و اشک و آهتان را از او که تا دیروز برایتان لالایی عاشقانه می خوانده، حالا دارد در آغوش یکی دیگر چهچهه مستانه می زند، نمایش میدهید، نشانه ی فقر فرهنگی تان است یا باکلاسی؟؟؟
چرا لحظات آدمها را با خوشی یا ناخوشی تان خراب می کنید؟؟؟
این میل به #خودنمایی بیماری مهلک عصر ماست وگرنه آدم سالم اگر حالش بد است، باید کار را به مشاوری، رفیقی یا کاردانی بسپرد و اگر حالش خوب است که جار زدن ندارد؛ خیلی ها از این خوشی ها محرومند.
عقده ای بودن شوخی شوخیِ بعضی از ما دارد جدی جدی خیلی از زندگی ها را به هم میزند. شما را به خدا بس است،
لطفا
اینقدر با صدای بلند زندگی نکنید!
#فریادزدنزندگیدرفضایمجازیممنوع
#سحر_شهریاری
@khademanmahdi313
خیلی خیلی مریض احوال هستم.
غالباً به مردن فکر میکنم،
اما با این حال دلم نمیخواهد اینطوری بمیرم،
و اینجا دفن شوم.
شاید باز دوباره باید به بستر بیفتم، مثل بهار همین سال، اگرچه هنوز بهبود پیدا نکردهام.
همین الان احساس میکنم دلم سنگینی میکند..
مدتی است که از تنها ماندن میترسم؛
همه اش فکر میکنم کس دیگری هم جز خودم در اتاق است،
کسی دارد با من حرف میزند،
مخصوصا وقتی که غرق در فکری میشوم و ناگهان از آن فکر و خیال بیرون میآیم.
بیچارگان
ترسیده ام
افکارم خط خطی شده
...
زندگیم را
خانه ام را
من را
گم کرده ام
...
نمیدانم چ میکنم
چرا هوا را راهی کوچه پس کوچههای شش هایم میکنم
برگه های تاریخ را بیهوده پاره میکنم
چون
از کوچه های تاریک فردا میترسم
...
سر در گم شده ام
نمیدانم ب کدام راه راهی شوم
...
کدام پایم را جلو گذاشته
و ب کدامین سو پر بکشم؟
...
فردا رو در سر بر آوردن دانه فرزندان
و راهی کردنشان ب سوی خورشید باشم؟
یا قدم در راه ب سوی کرانه های آسمان پر بکشم
....
کسی را میطلبم
پیری چراغ ب دست
با گیسوانی برف مانند
راه را رفته
زمان دیده باشد
...
چشم بسته
چشم گویان
راهیم کند