یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

ب علی شناختم من بخدا قسم خدا را

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

کاش


ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ میگرفت ﻭ میشکست

ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !

ﮐﺎﺵ میشد ﺭﻭﯼ ﻫﺮ رنگین ﮐﻤﺎﻥ

ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ

کینه ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی

ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ

ﮐﺎﺵ میشد ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

ﺩﺭ میان ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ غمگین ﻧﺒﻮﺩ

ﺭﺩ ﭘﺎﯼ کینه ﻫﺎ رنگین ﻧﺒﻮد..

ﮐﺎﺵ میشد ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .

ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ یکبار ﺩﺍﺷﺖ . . .

ﺳﺎﻋﺘﻢ میچرخد ﻭ ﻣﻦ . . .

ﺑﺮﺗﻨﻢ میشد ﮔﺸﺎﺩ این پیرهن . . .

ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖﺁﺏ . . .

ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ برایم ﺟﺎﯼﺧﻮﺍﺏ . . .

ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ میکردم از ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .

ﺩﻝ نمی دادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .

ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ

بسیار نیست . . .

حیف ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ نیست

قدم زدن

و در کنار خیابان یک خانه دوطبقه قدیمی بود

طبقه بالای آن را میدیدم

با بالکن بزرگ و شیشه های ساده ک زیرش پرده های سفید ساده بود

اول فکر کردم خالیست اما بعد متوجه شدم که پرده ها بخاطر باد کولر تکان میخورند

و یک جفت جوراب کوچک نوزاد روی طناب نازکی بود که از طرف راست بالکن ب چپ آن وصل شده بود

و صدای تلویزیون که به خوبی ب گوش نمی‌رسید

•••

 کنار آن خانه قدیمی یک خانه ویلایی بزرگ

با حیاطی پر از درخت که من فقط قادر به تشخیص درخت مو بزرگی بودم ک از در و دیوار خانه  بالا کشیده بود

آن خانه یک در سفید ساده داشت  که به صورت کاملآ غیر حرفه ای چند تا میله آهن به شکل ضربدری روی آن قرار داشت

••••

سرم را پایین انداختم  از نگاه به خانه های قدیمی خسته شده بودم اما شاید هم دلم همچنان خانه ای را میطلبید

با آشوب ذهنم دسته و پنجه نرم می کردم 

که سکه ای ب جلوی پایم دیدم

سرم را بالا آوردم 

کسی نبود

انگار آن سکه را خدا انداخته بود که از فکر و خیال بیرون بیایم

بی تفاوت از کنارش گذشتم

جلوتر که رفتم به یه چهار راه رسیدم

چند تاکسی پشت سر هم ردیف شده آنجا بود

به سمت آنها رفتم 

اما وقتی که به آنها رسیدم 

یادم افتاد که به قصد کاری به اینجا آمدم

اما چیزی را بخاطر نمیاورم


خطرناک ترین موجود

خطرناک‌ترین موجود دنیا چیست؟
در بخشی از یک باغ وحش در آلمان
قسمتی وجود دارد که به خطرناک‌ترین موجود دنیا تعلق دارد وقتی به آن بخش وارد می‌شوید...
در آنجا فقط یک آینه وجود دارد...


..................................................................................................................

............................................................................................................

نشانه های پایان✨✨

از نشانه های اخر الزمان این است

 که هنوز فتنه ای تمام نشده 

فتنه بعدی میایدکه انقدر فتنه ها زیاد میشود

 که مردم میگویند خدایا فرصتی برای تنفس کشیدن و هضم فتنه قبلی عنایت کن که کار سخت شده...


در چنین شرایطی حکمت اول نهج البلاغه بابد اعمال شود‌‌‌.


✨امیرالنومنین فرمودند:

در زمان فتنه مانند شتر دو ساله باش 

نه شیر بده نه سواری...

.اگر اینطور نباشد جزءریزشهای فتنه خواهید شد...



نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت

تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت