یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

آخرین روز از زندگی

همه چیز مثل همیشه بود؛ همان خورشید،همان شهر،همان مردم، همان خانه ،همان من ....

اما چیزی پشت عقربه دراز و لاغر ساعت بود، که با این سرعت حول نقطه وسط ساعت میدوید!

اون میدوید و لحظه لحظه از عمر من می‌کاهید...

و من بی توجه به آن سعی میکردم طوری رفتار کنم که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ چیز خاصی نیست،اما مگر رختشورخانه کف دلم می‌گذاشت!

غرق در یاد ایام شده بودم و یاد دوران کودکی و جوانی و خوشی ها و نا خوشی ها میکردم؛ به فردایی که خورشید روزش را بی من شروع می‌کند و شهر بی تفاوت به زندگی عادی خود میرسد و اصلا کسی میفهمد که من نیستم و ... 

که ناگهان سوت کتری روی اجاق مرا از هیاهوی شهر شلوغ درون سرم فارغ کرد.

از او سپاسگزارم! که مرا از آن هرج و مرج خطرناک نجات داد،مگر نه تا آخرین نفس  باید به این مزخرفات گوش میدادم...

برخاستم و  زیر کتری را خاموش کردم، لباسم را پوشیدم و از زندان خانه جستم!

به میانه شهر رفتم، هر کسی مشغول کار خود بود، هر کسی با زندگی خودش کلنجار میرفت، انگار درون سر همه یک شهر بود و هزار مردمان !

گویی هیچ جایی، حتی یک میلی متر جا برای فکر کردن به مردن هم نبود، همه مشغول و به نحوی در حال دویدن به دنبال کار خود... 

دنیایی که برای کسانیست که به نحوه شدیدی به دنبال زندگی اند هیچ جایی برای من نداشت!

پس به بیمارستان رفتم، جایی برای یافتن ناامیدی، که شاید کمی آرام شوم ، رفتم تا به خود بگویم ببین این ها هم مثل تو در حال سوختنند و هیچ راه گریزی نیست!

اما!اما! به طرز شگفت انگیزی،خورشید امید و نور  آرزو اینجا بیش از هر جا نور افکنده بود!! 

از هر که ،چه کودک و چه بزرگ احوال میپرسیدی، با شوری در چشم و خورشیدی در قلب بلند فریاد میزد و می‌گفت آری قطعاً! آری من فردا صبح دوباره هم‌صحبت خورشید خواهم شدو شب با نور سفید مهتاب به خواب خواهم رفت و دوباره به همین منوال!!

اوج زندگی را در راهرو های بیمارستان، بخشی که هیچ امیدی به زنده ماندشان نبود یافتم! 

و من هنوز جواب مطمئن را نگرفته،برای خود مراسم ترحیم به پا کرده بودم!

انگار آن روز تقدیر دست مرا گرفته بود و مرا با خود به آنجا برده بود، تا ببینم که هیولای سیاه و بزرگ نا امیدی اگر خودت ریشه آن را خشک نکنی؛ نمی‌تواند هیچ کاری بکند...

تا عصر از امید ها و آرزو های بیماران بد حال شنیدم و مدام آتش امید را در پس کوچه های تاریک دلم بر افروختم...

عصر با هزار امید به سمت خانه رفتم ، در راه دیدم که شهر ،کم کم در حال خاموشی بود، مثل شمع زندگی من ، اما من شمع ها را رها کردم و آتشی بزرگ ایجاد کرده بودم!...

آری عقربه ثانیه شمار در پس دویدن خود امید را حمل می‌کرد و به سرعت به سمت جلو می تاخت!


+شاید ادامه داشته باشه


طفل حسین


لب هایش چون زمین  خشک ترین بیابان ها ،

 زمینی که سالیان دراز آب نخورده،ترک برداشته بود.

در کنار ترک های خشک لبش، رود خون جاری بود.

گرما امانش را بریده و خورشید هر دم با شمشیر آفتاب زخمی به او میزند.

سالش به یک نرسیده بود  که خشک شدن دریای دلش را به زبان اورد،

عطش تشنگی را فقط با شیون و گریه به گوش دیگران میرساند.

پدر به رفع حاجت طفل ، او را روی دستان گرفت و به طرف خیل دشمن شتافت، تا آتش دل طفل را بر جرعه ای خاموش کنند،

اما سگان پست ،

به طفل شش ماهه به جای آب ، شربت شهادت دادند...