یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

شیخ حیله گر

چیست فرق آدمی با جانور 
تا که مینازد به خود از آن بشر 
آدمی را گر نبود این امتیاز 
بود بیش از جانور غرق نیاز 
هست این نیروی ممتاز بشر 
عقل دور اندیش و آینده نگر 
در شگفتم من چرا این برتری 
گشته در او مایه ی وحشی گری 
در طبیعت بی گمان هر جانور 
هست در هنگام سیری بی خطر 
من نمیدانم چرا نوع بشر 
وقت سیری میشود خونخوارتر 
در میان جنگل دور و دراز 
هیچ حیوان دیده ای هم جنس باز ؟ 
هیچ شیری دیده ای در بیشه زار 
جمع شیران را کشد بالای دار ؟ 
هیچ گرگی بوده کز بحر مقام 
گرگها را کرده باشد قتل عام 
هیچ ماری دیده ای با زهر خود 
کشته ها برپا کند در شهر خود ؟ 
هیچ میمون ساخته بمب اتم 
تا که هستی را کند از صحنه گم 
دیده ای هرگز الاغی باربر 
مین گذارد کار زیر پای خر 
هیچ اسبی دیده ای غیبت کند 
یا به اسب دیگری تهمت زند 
هیچ خرسی آتش افروزی کند 
یا گرازی خانمان سوزی کند 
هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد 
داده گاو و گاوداری را به باد ؟ 
پس چرا انسان با عقل و خرد 
آبروی دام و دد را میبرد 
پس بود دیوانه بی آزار تر 
زان که محروم است از عقل بشر 
مولوی استاد حکمت در جهان 
کرده بس این نکته را شیرین بیان 
آزمودم عقل دوراندیش را 
بعد از این دیوانه سازم خویش را 
زین سبب آن کس که مینوشد شراب 
تاشودلایعقل ومست و خراب 
چون شود از عقل و حیلت بی خبر 
بس شرف دارد به شیخ حیله گر


وصیت نامه برتولت برشت ( به آیندگان )



 این نوشتار  شعر گونه در سال ۱۹۳۹ زمانی که برشت در دانمارک و در شرایط سخت تبعید بسر میبرد سروده شده و از این شعر به عنوان وصیت نامه معنوی او نام برده اند


به آیندگان


راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم:

امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند

گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،

و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.


این چه زمانه ایست که

حرف زدن از درختان عین جنایت است

وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!

کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است

زیرا دوستانی که در تنگنا هستند

دیگر به او دسترس ندارند.


این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم

اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است

هیچ قرار نیست از کاری که می کنم نان و آبی برسد

اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.


به من می گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش

اما چطور می توان خورد و نوشید

وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام

و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است .


اما باز هم می خورم و مینوشم

من هم دلم می خواهد که خردمند باشم

در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند:

از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را

بی وحشت سپری کردن

بدی را با نیکی پاسخ دادن

آرزوها را یکایک به نسیان سپردن

این است خردمندی.


اما این کارها بر نمی آید از من.

راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.


در دوران آشوب به شهرها آمدم

زمانی که گرسنگی بیداد می کرد.

در زمان شورش به میان مردم آمدم

و به همراهشان فریاد زدم.

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


خوراکم را میان معرکه ها خوردم

خوابم را کنار قاتلها خفتم

عشق را جدی نگرفتم

و به طبیعت دل ندادم

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


در روزگار من همه راهها به مرداب ختم می شدند

زبانم مرا به جلادان لو می داد

زورم زیاد نبود، اما امید داشتم

که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت .


توش و توان ما زیاد نبود

مقصد در دوردست بود

از دور دیده می شد اما

من آن را در دسترس نمی دیدم.

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می جهید

که ما را بلعیده است.

وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید

یادتان باشد

از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.


به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.

و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،

آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.


این را خوب می دانیم:

حتی نفرت از حقارت نیز

آدم را سنگدل می کند.

حتی خشم بر نابرابری هم

صدا را خشن می کند.

آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم

خود نتوانستیم مهربان باشیم.


اما شما وقتی به روزی رسیدید

که انسان یاور انسان بود

درباره ما

با رأفت داوری کنید! 



 #برتولت_برشت


بزن !تقدیر بزن!سیلی بزن!

سروده اول :


بزن تقدیر

بزن!سیلی بزن!

بزن بر صورت سرخم...

بزن!

از چه میترسی؟!

بزن!

محکم بزن تقدیر ...

تو که اندوه نداری ز اشک من بزن!

بزن تقدیر!

بزن!

بزن بر تن رنجورم بزن! تو که عادت داری ... بزن!

بزن تقدیر!

بزن ...

محکم بزن!

با تمام توان بزن!

تو که از کودکی زدی بزن!

تو که بی دریغ زدی ، بزن!

بزن تقدیر ! 

بزن!

جوری بزن که خوب نشود ...

بزن تقدیر! بزننننننننننننننن!

که هر وقت میزنی ....

قوی تر میشوم!

وحشی تر میشوم!

و آزاد تر!

بزن !

با تمام طوفان های عالم بزن!

جوری بزن که مرگ کف بزند ...

بزن تقدیر بزن!

مبادا از اشک مادرم بترسی ...

بزن!

مبادا از خون پدرم بترسی ...

بزن!

مبادا ز درد خواهرم صبر کنی ...

بزن!

مبادا از تب برادرم لرز کنی ...

بزن ...!


حاشیه : این شعرو یه دختر 14 ساله میخونه در زمانیکه مادرش به یه بیماری نا علاج مبتلا شده و برادرش زخمی از جنگه و در حال مرگ و 2 خواهر خیلی کوچیکم داره

این سروده رو وقتی میخونه که خبر میارن پدرش در جنگ کشته شده ... و دستو پاهاشو قطع کردن و قلبشو از سینش بیرون اوردن و پرچم دشمنو تو قلبش فرو کردن


سروده دوم:


بزن تقدیر !

بزن!

حالا که در خون غلطیده ام ...

بزن!

تا جان در نفس دارم ...

بزن!

تا نعره در حلق دارم ...

بزن!

تا چشمانم بازست ...

بزن!

بزن تقدیر !بزن! رحم نکن! تعلیل نکن! درنگ نکن! صبر نکن !

بزنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن!

بزن تقدیر بـــــــــ...زن!

بزنـ... تـــــــ...ا ...نمردهـــــــ... ا..م ... بـــــــــــــ....



حاشیه : ادامه شعر قبله که خواهر کوچک تر این دختر در پایان یک جنگ نابرابر (108 نفر در برابر 3004 نفر) میخونه و در حالیه که کلی زخم داره و روی زمین افتاده ...




#خاکستر گلهای رز

داری از دل مهدی خبر...

هیچ داری از دل مهدی خبر؟

گریه‌های هر شبش را تا سحر؟

او که ارباب تمام عالم است

من بمیرم

سر به زانوی غم است

“شیعیان”

مهدی غریب و بی کس است

جان مولا معصیت دیگر بس است

“شیعیان”

بس نیست غفلت‌هایمان؟

غربت و تنهایی مولایمان؟

ما عبید و عبد دنیا گشته‌ایم

غافل از مهدی زهرا گشته‌ایم

من که دارم ادعای شیعه گی

چه بگویم من به جز شرمندگی…؟