یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

ترس ؟

دیروز یه سوال جالب دیدم

پرسیده بود از چی میترسی ؟

متناسب با سوال افراد پاسخ های مختلفی دادن

اکثرا گفته بودن مرگ خوانواده و از دست دادن عزیزان

تعدا معدودی هم از حیوانات و  اماکن و اشیا و ثروتو ...  گفته بودن 

مسئله جالب این بود که اگه حدودی همه نظرات رو میخوندی می‌دیدی که همه چیز ترسناکه!

 فقط نسبت و جایگاه و مکان و زمانش متفاوته...

مثلا یک بچه ممکنه از تاریکی و سگ بترسه و چند سال بعد از نمرات و امتحان و بعد تر از و سپس از کار و اخراج شدن و فرزندانش  و زندگی و ... تا آخر عمر فقط میترسه:)

به طور خلاصه بخوام بگم تقریبا میشه گفت زندگی جدا ترسناکه اگه به همه حرفای اونا توجه کنید و جمعش کنید میشه همه زندگی ترسناکه...

مخصوصا زندگی تو مریخ خودمون؛)

با وجود این ترس بازم ادامه میدیم نه اینکه بخوایم ما محکومیم به ادامه دادن این بستگی به خودمون داره که چجوری محکومیتمونو طی کنیم

نه نمیخوام مثل این سه نقطه ها بگم بلد نیستید زندگی کنید و همیشه شاد باشید و این چرندیات؛ اینایی که اینا رو میگن خودشونم میدونن داره گه میخورن ولی ادامه میدن چون یا ساقیشون حلال خوره یا  پول توشه و یا چیزی در سر ندارن...

خواستم بگم  تو جهنم زندگی میکنی و از همه چی میترسی و روز به روز داری بیشتر توی باتلاق فرو میری و هیچکس هرگز کمکت نخواهد کرد مگر به خاطر منافع شخصیش پس قبل از اینکه هیولای زندگی تو رو ببلعه فرار کن:)

 توضیح خاصی برای فرار نمیدم فقط در همین حد راهنمایی میکنم که اگه فردا مردی نگن بهتر یه اشغال از روی زمین برداشته شد و به عنوان یک حسرت ازت یاد شه...

برخلاف ظاهرش اینکار کشندست و زندگی رو ترسناک تر و خیلی بدتر از اونی که هست میکنه و این شیوه اصلا پیشنهاد نمیشه؛ همون مثل یه حیوون راحت زندگی کنید و بی‌خیال  همه چیز 

هر چی کثیف تر شی زندگی راحت تر و بهتر میشه

هر کی هم مخالفه بگید پارکشو عوض کنه

زمین جای خوب بودن نیست....




همه ی ما میمیریم...


همه ی ما میمیریم... 
همه ی ما! 

بدون استثنا، 
کمی دیرتر، 
کمی زودتر، 

یک دفعه ناگهانی 
تمام می شویم... 

یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود، 
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند، 
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگیشان، 
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان... 

قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند. 
مغرورانه گفته اند: مگر من اجازه بدم! 
مگر از روی جنازه ی من رد بشید... 
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود! 

قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند، 
دلفریب، 
مثل آهو خرامان راه رفته اند. 
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده. 
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند 
و حالا 
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد. 

قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند. 
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند، 
از گلوله نترسیده اند 
و حالا 
کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند! 

همه این کینه ها، 
همه ی این تلخی ها، 
همه ی این زخم زبان زدن ها، 
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم، 
همه ی این زهر ریختن ها، 
تهمت زدن ها، 
توهین کردن ها به هم 
همه.. 
تمام می شود. 

lز یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم. 

اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم 
کنار هم بمانیم 
و اگر نه، راهمان را کج کنیم. 
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم. 
همه ی ما. 
بدون استثناء ، کمی دیرتر. 
کمی زودتر. 
یک دفعه. 
ناگهانی ... 

زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!