انگار چیزی گم کرده ام؛
اما یادم نمیاد که چه چیزی؛
مدام دور خودم میچرخم و از کارام تفره میرم؛
نمیدانم چه کم شده و از کی گم شده؛
ولی مطمئنم چیزی سر جایش نیست!
خواب های پریشان ،
زندگی بی نظم،
انگار چیزی گم شده؛
نیست ،
ولی حتی جای خالی اش هم گم کرده ام؛
خلا وجودش را حس میکنم؛
ولی نمیدانم چه بود و که بود و کجا بود و اصلا چرا بود!
عصبی و بی قرار شدم؛
بی حوصله و بد اخلاق؛
نا آرام و پریشان ؛
انگار از مراسم دفن خودم آمده ام!
همانقدر خواب همانقدر گیج و گنگ و ناراحت کننده؛
انگار قطعه ای از خودم گم شده ...
نمیدانم شاید خیلی وقت پیش رفته و من متوجه نشدم!
یا آنقدر در دسترس و نزدیک شده که دیگر نمیبینمش؟
یا گریخته تا فراموشش کنم؟
یا همیشه بوده و خلا را حس نکرده ام!؟
مثل کودکی کم سال که دنبال مادرش میگیرند و بهانه اش میگیرد؛
دنبالش میگردم...
اما نیست گم شده ...
من خودم را گم کردم...
نه آن جسم ساده را؛
نه چشم ها و دستها و پاهایم را؛
دقیق تر قلبم را در گذر زمان گم کرده ام!...
قلبم و محتویاتش را ؛
نه خون را!
بلکه چیزهای واجب تر و پاک تر و بهتر از او...
او را بخاطر گذر زمان ، نه!
به جرم الباقی انسان ها گم کرده ام...