لب هایش چون زمین خشک ترین بیابان ها ،
زمینی که سالیان دراز آب نخورده،ترک برداشته بود.
در کنار ترک های خشک لبش، رود خون جاری بود.
گرما امانش را بریده و خورشید هر دم با شمشیر آفتاب زخمی به او میزند.
سالش به یک نرسیده بود که خشک شدن دریای دلش را به زبان اورد،
عطش تشنگی را فقط با شیون و گریه به گوش دیگران میرساند.
پدر به رفع حاجت طفل ، او را روی دستان گرفت و به طرف خیل دشمن شتافت، تا آتش دل طفل را بر جرعه ای خاموش کنند،
اما سگان پست ،
به طفل شش ماهه به جای آب ، شربت شهادت دادند...