یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

داستان تاریخی

ی ناصرالدین قاجار وهمرامانش به باغ دوشان تپه رفتند ، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود.

تمام که شد، 

آن را به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟


مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است"

اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" 

و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" 

و بعد یکی دیگر گفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است"

 

نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است"‌ ، همه حضار خندیدند!


بعد از انکه خلوت شد

شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت : وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی تدبیر ها مملکت را اداره کنم!


تلنگر آدمها میشکنند


تلنگر 


آدم‌ها قند را می‌شکنند 
تا از طعمش استفاده کنند 

رکورد را می‌شکنند 
تا به افتخار برسند 

هیزم را می‌شکنند 
تا به گرمای آتش برسند 

غرور را می‌شکنند 
تا به‌ افتادگی برسند 

وسکوت را می‌شکنند 
تا به‌ آوازی برسند!! 

آدم‌ها برای تمام شکستن‌ ها دلایل خوبی دارند 

اما من هنوز نفهمیدم که 
چرا  آنها دل یکدیگر را میشکنند؟

شب




شب، زمان مناسبی است که بیندیشیم چه کرده‌ایم تا جهان، بهتر و شفیق‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از پیش شود. اگر پاسخی هم نبود، باز شب وقت خوبی است که ببینیم از دستمان چه کاری برمی‌آید. لازم نیست کاری کنیم کارستان. می‌شود به امور دست به نقد و ساده پرداخت:

تلفنی که هنوز نزده‌ایم، نوشتن نامه‌ای که بی‌خیالش شده‌ایم، تلافی کردن لطفی که نتوانسته‌ایم پاسخ دهیم. برای بخشیدن عشق، فرصت نامحدود است و در دسترس همگان.


#لئو_بوسکالیا

زاده برای عشق 


چرااااااا !

هیچی به این فکر میکنم که چرا همه عادما در کنار هم خوب خوشو سلامت زندگی نمیکنن

چرا خوشبختی نمیشینه کنارم

چرا همه عصبینو فکر فرار و خودکشی

چرا همه ناراحتن

چرا همه خستن 

چرا باید بهشت جایی به دور از زمین باشه

چرا...

چرا ما باید طمع کنیم وگناه کنیم و بعدش از حقیقت اشتباهات مون فرار کنیم

چرا ما به اشتباهاتمون اقرار نمی‌کنیم و تاوانشو نمیپذیریم

چرا همه چیز درست نمیشه

چرا بهشت پایین نمیاد

چرا عادما  خوب نمیشن

چرا ...

بیخیال فقط دارم سوراخای جمجمتو با این سوال پر میکنم که چرا ببعیا غارغار میکنن:!



شیخ حیله گر

چیست فرق آدمی با جانور 
تا که مینازد به خود از آن بشر 
آدمی را گر نبود این امتیاز 
بود بیش از جانور غرق نیاز 
هست این نیروی ممتاز بشر 
عقل دور اندیش و آینده نگر 
در شگفتم من چرا این برتری 
گشته در او مایه ی وحشی گری 
در طبیعت بی گمان هر جانور 
هست در هنگام سیری بی خطر 
من نمیدانم چرا نوع بشر 
وقت سیری میشود خونخوارتر 
در میان جنگل دور و دراز 
هیچ حیوان دیده ای هم جنس باز ؟ 
هیچ شیری دیده ای در بیشه زار 
جمع شیران را کشد بالای دار ؟ 
هیچ گرگی بوده کز بحر مقام 
گرگها را کرده باشد قتل عام 
هیچ ماری دیده ای با زهر خود 
کشته ها برپا کند در شهر خود ؟ 
هیچ میمون ساخته بمب اتم 
تا که هستی را کند از صحنه گم 
دیده ای هرگز الاغی باربر 
مین گذارد کار زیر پای خر 
هیچ اسبی دیده ای غیبت کند 
یا به اسب دیگری تهمت زند 
هیچ خرسی آتش افروزی کند 
یا گرازی خانمان سوزی کند 
هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد 
داده گاو و گاوداری را به باد ؟ 
پس چرا انسان با عقل و خرد 
آبروی دام و دد را میبرد 
پس بود دیوانه بی آزار تر 
زان که محروم است از عقل بشر 
مولوی استاد حکمت در جهان 
کرده بس این نکته را شیرین بیان 
آزمودم عقل دوراندیش را 
بعد از این دیوانه سازم خویش را 
زین سبب آن کس که مینوشد شراب 
تاشودلایعقل ومست و خراب 
چون شود از عقل و حیلت بی خبر 
بس شرف دارد به شیخ حیله گر


وصیت نامه برتولت برشت ( به آیندگان )



 این نوشتار  شعر گونه در سال ۱۹۳۹ زمانی که برشت در دانمارک و در شرایط سخت تبعید بسر میبرد سروده شده و از این شعر به عنوان وصیت نامه معنوی او نام برده اند


به آیندگان


راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم:

امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند

گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،

و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.


این چه زمانه ایست که

حرف زدن از درختان عین جنایت است

وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!

کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است

زیرا دوستانی که در تنگنا هستند

دیگر به او دسترس ندارند.


این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم

اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است

هیچ قرار نیست از کاری که می کنم نان و آبی برسد

اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.


به من می گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش

اما چطور می توان خورد و نوشید

وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بیرون کشیده ام

و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است .


اما باز هم می خورم و مینوشم

من هم دلم می خواهد که خردمند باشم

در کتابهای قدیمی آدم خردمند را چنین تعریف کرده اند:

از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را

بی وحشت سپری کردن

بدی را با نیکی پاسخ دادن

آرزوها را یکایک به نسیان سپردن

این است خردمندی.


اما این کارها بر نمی آید از من.

راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم.


در دوران آشوب به شهرها آمدم

زمانی که گرسنگی بیداد می کرد.

در زمان شورش به میان مردم آمدم

و به همراهشان فریاد زدم.

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


خوراکم را میان معرکه ها خوردم

خوابم را کنار قاتلها خفتم

عشق را جدی نگرفتم

و به طبیعت دل ندادم

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


در روزگار من همه راهها به مرداب ختم می شدند

زبانم مرا به جلادان لو می داد

زورم زیاد نبود، اما امید داشتم

که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت .


توش و توان ما زیاد نبود

مقصد در دوردست بود

از دور دیده می شد اما

من آن را در دسترس نمی دیدم.

عمری که مرا داده شده بود

بر زمین چنین گذشت.


آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می جهید

که ما را بلعیده است.

وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید

یادتان باشد

از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.


به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.

و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،

آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.


این را خوب می دانیم:

حتی نفرت از حقارت نیز

آدم را سنگدل می کند.

حتی خشم بر نابرابری هم

صدا را خشن می کند.

آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم

خود نتوانستیم مهربان باشیم.


اما شما وقتی به روزی رسیدید

که انسان یاور انسان بود

درباره ما

با رأفت داوری کنید! 



 #برتولت_برشت


بزن !تقدیر بزن!سیلی بزن!

سروده اول :


بزن تقدیر

بزن!سیلی بزن!

بزن بر صورت سرخم...

بزن!

از چه میترسی؟!

بزن!

محکم بزن تقدیر ...

تو که اندوه نداری ز اشک من بزن!

بزن تقدیر!

بزن!

بزن بر تن رنجورم بزن! تو که عادت داری ... بزن!

بزن تقدیر!

بزن ...

محکم بزن!

با تمام توان بزن!

تو که از کودکی زدی بزن!

تو که بی دریغ زدی ، بزن!

بزن تقدیر ! 

بزن!

جوری بزن که خوب نشود ...

بزن تقدیر! بزننننننننننننننن!

که هر وقت میزنی ....

قوی تر میشوم!

وحشی تر میشوم!

و آزاد تر!

بزن !

با تمام طوفان های عالم بزن!

جوری بزن که مرگ کف بزند ...

بزن تقدیر بزن!

مبادا از اشک مادرم بترسی ...

بزن!

مبادا از خون پدرم بترسی ...

بزن!

مبادا ز درد خواهرم صبر کنی ...

بزن!

مبادا از تب برادرم لرز کنی ...

بزن ...!


حاشیه : این شعرو یه دختر 14 ساله میخونه در زمانیکه مادرش به یه بیماری نا علاج مبتلا شده و برادرش زخمی از جنگه و در حال مرگ و 2 خواهر خیلی کوچیکم داره

این سروده رو وقتی میخونه که خبر میارن پدرش در جنگ کشته شده ... و دستو پاهاشو قطع کردن و قلبشو از سینش بیرون اوردن و پرچم دشمنو تو قلبش فرو کردن


سروده دوم:


بزن تقدیر !

بزن!

حالا که در خون غلطیده ام ...

بزن!

تا جان در نفس دارم ...

بزن!

تا نعره در حلق دارم ...

بزن!

تا چشمانم بازست ...

بزن!

بزن تقدیر !بزن! رحم نکن! تعلیل نکن! درنگ نکن! صبر نکن !

بزنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن!

بزن تقدیر بـــــــــ...زن!

بزنـ... تـــــــ...ا ...نمردهـــــــ... ا..م ... بـــــــــــــ....



حاشیه : ادامه شعر قبله که خواهر کوچک تر این دختر در پایان یک جنگ نابرابر (108 نفر در برابر 3004 نفر) میخونه و در حالیه که کلی زخم داره و روی زمین افتاده ...




#خاکستر گلهای رز

داری از دل مهدی خبر...

هیچ داری از دل مهدی خبر؟

گریه‌های هر شبش را تا سحر؟

او که ارباب تمام عالم است

من بمیرم

سر به زانوی غم است

“شیعیان”

مهدی غریب و بی کس است

جان مولا معصیت دیگر بس است

“شیعیان”

بس نیست غفلت‌هایمان؟

غربت و تنهایی مولایمان؟

ما عبید و عبد دنیا گشته‌ایم

غافل از مهدی زهرا گشته‌ایم

من که دارم ادعای شیعه گی

چه بگویم من به جز شرمندگی…؟


                    

؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

در دنیایی پر از عادمهای گندیده دنبال بهشت میگردیم

با له کردن فرشته ها دنبال فرشته میریم

با انکار خدا خودمونو خداپرست میدونیم

خودمونو مالک تک تک اجزا زمین میدونیم

از حدودی که برامون مشخص شده جلو میریم

اونوقت از مشکلات شکایت میکنیم

زمینو فاسد کردیم اونوقت ب دنبال بهشت میگردیم

ما گناه کردیم و تقاصشو باید خودمون پس بدیم....

شاه و شبه

نمیدانم من شاهم یا شبه اما میدانم که یکی از ما آسمان را خواهد شکافت

میدانم از میان ما دو تن یکی بهشت را از آسمان به زمین خواهد آورد

میدانم که تغییرفقط در کف دست ما نوشته شده

و میدانم که دعای خیر مادر همیشه پشت سر ماست

میدانم که دنیا بزرگتر از قد من است اما

این هم میدانم شمشیر تغییر کجا مخفی شده

من نمیدانم شاهم یا شبه

اما میدانم که هر دو آنها را میشناسم

یکی از آنها در جلو و دیگر در پشت آینه است 

من میدانم...

قاضی دل


ای کاش برای دل آدم هم قاضی ای بود

که هر وقت دلت شکست شکوه پیش آن بری

که هر وقت دلت تنگ شد شکوه پیش آن بری..

که هر وقت دلت گرفت شکوه پیش آن بری...

که هر وقت دلت زخم خورد شکوه پیش آن بری...

بروی به محکمه شکایت کنی از عالم بی معرفت...


شکوه کنی از عالم که مهر ملت در گرو کارشان است

شکوه کنی و فریاد بزنی

 و بخواهی بی تعلل اعدامشان کند،

محکومشان کند، 

حبسشان کند...

که شاید مرحمی باشد بر تمام زخم های کهنه دلت

اما...

در دل آدمیان برخی ها از اشرافند

حتی در دل آدم کاخ و زر و زور دارند

سنگترین آدم هم که باشی به آنها که برسی آب میشوی

و شکوه ات را ز آنان ترجیح می‌دهی دفن کنی ...

اینان

همان آنانند که زخم زدنشان مرحمست و

مرحمشان زخم...

دلم قاضی میخواهد

دلم میخواهد از همینان شکوه کنم....

و هنگام گفتن تک تک گناهانشان

گریه کنم

اشک بریزم...

و فریاد بزنم اینان ولی نعمتان کاخ قلب منند که مرا با شمشیر قضاوتشان کشتند ....

اعدامشان کنید....

هر پیله ای پروانه نمیده ...

هر پیله ای پروانه نمیده ... 
بعضیا هم میبازن و رویای بال داشتنو با خودشون به گور میبرن ... 
اما 
مهم اینه که اگه از پیله درومدی و دیدی پروانه نشدی سرتو نزاری زمین و الفاتحه... 
بجنگی و پرواز کنی ... 
بالا تر از همه پروانه ها 
بالا تر از همه پرنده 
خیلی بالاتر از ابر ها ... 
خیلی بالا تر خیلی دورتر از رویاها... 
و اینجوری به همه پروانه ها بفهمونی برای پرواز کردن فقط دوبال زیبا کافی نیست... 
یا بهتره بگم اصلا بالی نیاز نیست ...


بگردم گرد زمین که زمین گرد نیست

بگردم گرد زمین که زمین گرد نیست 

اگر گرد بود روزی باعد هر کس به جای فرد قبلی خود میرسید

و همه چیز در چرخش بود

مثلا روزی فقیرترین مردم شهر روزی شاه

زمین گرد نیست...

و اینکه گرد بشود به خودمان بستگی دارد...

به تلاش خودمان...

کپک مریض

کپک مریض

حس میکنم یه کپک مریضم ... 

چرا؟

حس میکنم یه کپکم چون

دراز به دراز روی تختم افتادم مثل یه کپک که روی سطح ترشی میوفته!

حس میکنم یه کپکم چون

رنگم پریده و سفید شدم مثل گچ مثل کپک روی ترشی

حس میکنم یه کپکم چون

مریض شدم ونمیتونم غذا بخورم وسبک شدم و روی  سرکه ترشی شناور شدم ...مثل یک کپک 

حس میکنم یه کپکم چون

بد اخلاق و عنق شدم و سر هر کی که شده غر و داد میزنم یه جوری که انگار میخواد گوشاشونو کر کنم...مثل یک کپک چون اگه کپک بخوری کر میشی ...

حس میکنم یه کپکم چون 

هر میاد بالای سرم و برام یه نسخه میپیچه و این آزار دهندست...مثل اونایی که از ترشی کپک زده ترشی بر میدارن و آرامش کپک ها را میخراشند...این دکتران عزیز هم همین طورند!البت ای کاش دکتر بودن-.-

حس میکنم یه کپکم چون

آزار دهنده و بد بوعم(حموم نمیرم چون مریضم) ولی بخاطر ترشی (صفات خوبم(عضوی از خانوادشون بودن)) مجبورن تحلم کنن....


هیچی خواستم بگم منو همه کپکای مریض چ تو خونه و بیمارستان و هر جای دیگه ازتون ممنونیم که تحملمون میکنین

و بدونین مثل یه کپک زندگی کردن سخته


این متنم تقدیم ب تمام کپک های رو ترشی و بیرون ترشی چ تو سطل آشغال چ تو کارخونه کپک سازی و هر جای دیگه که هستن  ^&^

امضا :کپک مریض( کَپَلَک کپک)