یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

عروسک شیشه ای (داستان کوتاه ترسناک )


من میترسم 
میترسم از خورده شیشه های شکسته روی زمین 
میترسم از چراغای خاموش خونه 
من حتی از تکون خوردن پرده ها به دست بادم میترسم 
میترسم از کورسوی نور ماه که از پنجره وارد خونه میشه 
چون اون نور توی آشپز خونه میخوره... 

حس بدی دارم 
خیلی سردمه 
انگار اشکام از سرما یخ بسته 
انگار قلبم سنگ شده و از سینم بیرون افتاده 
انگار بدنم از شیشست و نمیتونم تکون بخورم... 
حس بدی دارم... 
انگار روی لباسام خون ریخته و من نمیتونم تکون بخورم که پاکش کنم 
و این عذابم میده 

دیگه نمیخوام به حرفای احساسم گوش کنم 
فقط میخوام به حرفای چشمام توجه کنم 
اونا فقط مچ پای مادرمو که توی خون خوابیده نشونم میدن... 
نور خبیث ماه دقیق روی اون تابیده... 

دقیق یادم نیس چی شده... 
فقط پدرمو بخاطر میارم که از آشپز خونه با چاقوی خونی به سمت من میومد 

تق تق تق 
اوه خدای من صدای در 
حتما همسایمون اومده سراغ گربش... 
گربشو میبینم اون زیر شیشه های شکسته پنجره خوابیده... 
بی حرکت و بی حس... 
کمی خون هم روی پوست سفیدش ریخته... 
اون مرده 

اون درو شکست... 
مادرمو دید 
جیغ زد... 
دویید سمت تلفن 
به پلیس زنگ زد... 
کمی اروم شد... 
گربشو دید... 
جیغ زد... 
گریه کرد... 
عجیبه که چرا برای مادرم گریه نکرد 
گربشو بغل کرد... 

منو دید 
به سمتم اومد 
با تعجب نگام کرد 
گفت 
چقدر شبیه آلیسه 
اما این فقط یه عروسک شیشه ایه 
اما چرا لباشاش خونیه؟ 
انگار داشته گریه میکرده و اشکاش یخ زده 
اوه نه خدای من غیر ممکنه 
انگار قلبشو از سینش در اوردن 
واین تیکه سنگ روی زمین شبیه قلبه 

آلیس؟! 
نمیدونم شاید اسمشو شنیدم؟ 
اما نمیشناسمس... 

پلیسا رسیدن 
وارد خونه شدن 
و به زن همسایه گفتن 
یه مرد جلوی چشماشون مرده که از این سمت میومده... 
اون مرد قبل از مرگش گفته... 

اونا علت مرگ مردو چاقو میدونستن 
اما وقتی کالبد شکافی کردن دیدن که تمام اعما و احشا بدن مرد ... 


بعدش زن همسایه چشمش به پرده ها خورد 
که باد اونا رو تکون میداد 
اونا به یک دست برخورد میکردن 
دسته یه بچه... 

زن همسایه به اون اشاره کرد 
و باز جیغ کشید 

چون اون دختر بچه به دار اویخته شده بود 
تمام بدنش پر از کبودی و زخم بود 
وانگار همه پوست بدنشو بهم دوخته بودن... 

پلیس سعی کرد زن همسایه رو آروم کنه 
اما اون فریاد میکشید 
و با با صورت بر افروخته گریه میکرد 
انگار روح دیده باشه 
اون فریاد میزدو 
میگفت اون آلیسه... 

پلیس یهو شکه شد ... 
و با تعجب به من نگاه کرد... 
چشماشو گرد کرده بود 
با ترس نگاهم میکرد... 

چیزی نگفت فقط دست زن همسایه رو گرفت 
و از خونمون خارج شد... 

و فقط یادمه که یه مایع بد بو ریختن تو خونه... 
بعدش آتیش... 

تو اون اتیش... 
من آلیسو دیدم... 
انگار اونم گریه میکرده... 
قلب اونم از سینش در اوردن... 
من میبینم... 
چنگ ها و خون هایی که روی دیوار ریخته... 
اما دیگه نمیترسم... 
و حس میکنم ... 
اشکام آب شدن... 
... 

یه صدای مخدوش میاد... 
صدا میاد... 
اون پلیسه به زن همسایه میگه 
اون مرد گفته... 
دخترم به یه عروسک شیشه ای تبدیل شده... 
و به من حمله کرد 
علت مرگشم تراشه های شیشه بودت که تمام اعضا و احشا بدنشو پاره پاره کرده... 

ینی آلیس کی بوده؟ 
هنوز هم اینو نمیفهمم... 
اما خوابم میاد... 
خوابـــــــ...




معجزه ای در کاخ امام هشتم


: ﺑﺨﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ : ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ‏( ﻉ‏)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟ ﮔﻔﺖ؛ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ. ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ. ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .. ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ. ﺍﮔﻪ ﺍﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﮐﭙﯿﺶ ﮐﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻪ . ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ‏( ﻉ‏) ﻣﻦ ﮐﻪ به ﻋﺸﻖ ﭘﺎﺑﻮﺱ ﻣﻮﻻﻡ ﮐﭙﯽ ﮐﺮﺩﻡ اینو به اشتراک بزار و بدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی فقط آدمهایی رو الان تو این لحظه یاد خداشون میندازی تا یادشون باشه خدا هست!!! قول میدی پخشش کنی ⁦❤️


باران وحشی

باران وحشی

باران وحشی چنان بر تنم میزد گویی که قلوه سنگ است


بر تن رنجور و ضعیفم میکوبید و میکوبید انگار میخواست کاملا از پای درآورم...


ادامه مطلب ...

فرق جزئی

تعداد کمی از افراد نود سال عمر میکنن

و عموم مردم یه روز رو نود سال تکرار ...


نزار !

نزار بفهمم درد داری 

همه نمکپانم به دست منتظرن

کآشـ ...


کاش به جای اینکه با یه نگاه عاشق کسی بشیم، 

به خاطر یه اشتباه از کسی متنفر نشیم 


:(

دلم بحال خودم سوخت ...

تو مهمی نه مردم

سنگو میشه آب کرد

اما دهن مردمو نمیشه بست

تو برای خودت زندگی کن نه مردم

مردم بخوای نخوای یه چیزی میگن

مهم اینه که تو چی دوس داری و چطور راحتی❤✌

چه کسی گفته ؟

چه کسی گفته پشت ثانیه ها تاریک است؟

صبح نورو روشنایی نزدیک است ^^

حق نداری

تو حق نداری

اسم خودتو انسان بزاری

وقتی نمیتونی به همه محبت کنی

مگه ممکنه ؟

کسی که نمیتونه شرایط حال خودش رو درس کنه

بتونه شرایط بقیه. و درس کنه ؟!؟

تو زندگی هر کسی دخالت نکن

چون احتمالش خیلی زیاده که اوضاشو بدتر کنی

تشکرات


آن را زمین گزاشتم تا تو را در آغوش بگیرم

به مادرم گفتم

اگر بهشت حق توست 

چرا آن را زیر پاهایت گزاشتی

گفت

آن را زمین گزاشتم تا تو را به آغوش بکشم

پاییز

سومین برگ از دفتر فصل ها پاییز است. فصلی سرخ...

فصلی کن لباس سرخ بر تن طبیعت میکند.

فصلی که با هر نسیم دل هر درخت می لرزد که نکند برگ های خشکش بریزند.

زیبایی آسمان با رقص برگ های خشک...

خوردن مروارید های باران برتن خشک برگ ها....

بوی خاک باران خورده...

حس عشق میدهد این همه زیبایی.

گاه گاه صدای خش خش برگان زیر پای عابران

گاهی  صدای گذر زیادک پرندگان

سکوت تلخ پاییزی را میشکند...

سکوت تلخی که از افسردگی از دست دادن برگ های درختان موجب شده....

پاییز سرخ پوش سلام