یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

داستانک؛)

یک داستان که خوندنش خالی از لطف نیست؛) خلاصه داستان و چیزی که یادم مونده اینطوریه که:


یه هیولا بوده که توی جنگل زندگی می‌کرده و در خفا ؛

یک روز که به شکار میره یک فرشته شکار میکنه و حین شکار آسیب میبینه؛

بعد فرشته رو میبره به غارش که احتما بخورش ولی فرشته میگه تو منو نخور من ازت مراقبت میکنم تا زخمت خوب شه...

بعد در طی زمان فرشته درمانش میکنه و اونقدر بهش محبت و خوبی میکنه و حس خوب بهش میده که هیولا فکر میکنه با  گ*ه خاصیه( ببخشید کلمه بهتری برای توصیفش یادم نمیاد)

القصه که یه روز که هیولا خیلی فاز خفن بودن گرفته و فکر میکنه عالیه تصمیم میگیره به شهر بره و برای اینکه فرشته فرار نکنه میندازتش توی قفس...

هیولا به شهر میره و اونجا با فکر اینکه من عالیم و همه عاشقم میشن و من خیلی خفنم و همه چیز برای من ریخته میره..‌

 ولی هر کسی یه بلا سرش میارهو به سزای اعمالش میرسونه! 

مثلا یکی میگه تو چقدر زیبا و خوبی و بیا پیش ما و غیره و پولاش رو با حقه میدزده؛

 دیگری میخواد بفروتش سیریک ...

اون یکی  میخواد بکشش چون ترسناکه و ...

و خلاصه هیولا از شهر فرار میکنه و میره به غار که تا ابد پیش فرشته مهربونش بمونه چون دیگه هرگز کسی مثل اون رو نخواهد یافت...

ولی وقتی برمیگرده میبینه خیلی گذشته و فرشته از ترس، تنهایی و گرسنگی مرده:)


این داستان رو هر روز به نحو های مختلف میبینم و این خیلی جالبه!

یکی همسرش رو بالا میبره و اون خیانت میکنه و میره به سزای عملش میرسه؛

دیگری دوستشو میفروشه!

این یکی خانوادشون!

و این واقعا جالبه چرا فک میکنن کویر دور براشون چیز خاصی هست...

و این سناریو تکراری مدام رخ میده با شیوه های مختلف!

یک جا نوشته بود زندگی اونقدر میچرخه تا تو رو در شرایطی قرار بده که فردی رو قضاوت کردی؛ تا نشون بده همه آدم ها یک جور واکنش نشون میدن! شاید دلیلش همین جمله باشه:)!


 خلاصه مراقب فرشته هاتون باشید اونا زود میمیرن ...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد