یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨
یک قلم متن

یک قلم متن

وبلاگی پر از چندیات بی ربط ✨

رفیق

اولین باری که بهروز دیدم خونه مادر بزرگم یود.

اواخر شهریور...

حالم بد بود چون قرار بود از اردکی عزیزم جدا شم.

از صبح پیش مادر بزرگم بود خیلی حرف زدیم و کلی باهام خوش  گذروند و گفت کاش یبار دیگه بیای اینطور پیشم بمونی ک نشد....

خب داشتم راجب به به میگفتم...

یه پرنده سیاه زشت کف خونه مادریزرگم،

چون اسم صاحبش بهروز بود بهروز صداش میزد...

و خب زشت و ضعیف بود ولی ناز!

با حال خراب من فقط میتونستم ازش متنفرم باشم..

چون خیلی برا اردکا ناراحت بودم مادربزرگم دادش به من...

خب چند روز بع رفتیم مسافرت و من پسش دادم و وقتی برگشتیم انتظار داشتم پسش نده وروم هم نکرد بگم بدش و خودش بهم داد و گفت ببرش*.*

اون لحظه داشتم از خوشحالی میمردم...

اوایل علاوه بر من بهروزم غریبی میکرد میرفت بالای خونه و فرار میکرد و کلی درگیری داشتیم!

اما الان یک  تیکه بزرگ از قلبمو گرفته...

اصلا نمیتونم بدون اون زندگی کنم..

چند وقت پیش براش شوهر گرفتیم و اون فرار کرد.

ولی بهروز نرفت بخاطر من ! اما الان مثل سگ پشیمونه ولی من نمیزارم بره...

ازادی حقشو اما ضعیف و مریض و وابستست نمیتونم بزارم بره دنبال عشقش چون میدونم دووم نمیاره...

البته خودمم دووم نمیارم!

الان یاد این خاطرات افتادم چون اوایل قفس تو اتاق من بود،

الانم برا مهمونا تو اتاق من گذاشتنش.

دوسش دارم با تمام قلبم

تقریبا میتونم بگم تنها کسیه که بهم خیانت نکرده..

مسخرست!

از کثافت انسانها به کفتر ها پناه بردم!

هوففففف اما برا درس باید برم یک شهر دیگه ولی چاره ای نیست ،امیدوارم منو ببخشه....

اینو باید بولت ژورنال میکردم اما اینجا هم بد نیست

بماند به یادگار از روزگار نامرد این سیار!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد